استعمار قالیبافان از زبان محمود متدین همت کرمانی
در کتاب تاریخ کرمان آقای محمود متدین همت کرمانی در مورد نحوه برخورد با قالیبافان آمده است:
(صفحه ۲۳)
در زمان های استبداد در کرمان یک نوع شال های بسیار ظریف و عالی بافته می شد که شهرت جهانی داشت و با شال کشمیر هم طراز بود و در ترکیه و قفقاز مشتری داشت و
(صفحه ۲۴)
همه ساله مقدار قابل ملاحظه ای به آن کشورها حمل می شد و برای بافت و تهیه آن هم کارگر و هم کارفرما زحمات طاقت فرسایی را متحمل می شدند و چون در آن زمان حکومت استبدادی بود کارگران را بسیار اذیت می نمودند و مزد ناچیزی به آن ها می دادند. کودکان معصوم و حتی زن و مردهای بزرگ زیر دست و پنجه کارفرمایان و خلیفه های بی انصاف کارگاه اسیر و زبون و بیچاره بودند و در زیر شلاق و چوب و فلک آن ها جان می دادند از این گذشته وضع کارگاه بسیار بد و مدت کار بسیار طولانی بود نور خورشید به کارگاه نمی تابید و کارگران بیچاره می بایست اذان صبح در کارگاه حاضر و مشغول بافتن باشند و ظهر هم فقط به اندازه یک مختصر خوردن غذایی به مدت ربع ساعت راحتی داشتند و باز مشغول کار بودند تا غروب آفتاب، خلاصه کارگر شال باف نور آفتاب و فضای آزاد را غیر از روزهای تعطیل مانند جمعه و ایام قتل و عیدها نمی دید از این لحاظ رنگ کارگران همیشه زرد و ضعیف و مانند مرده ها می بودند که در قبر زنده شده و گریخته باشند و اغلب در جوانی یا خودشان می مردند و یا وسیله تریاک انتحار می نمودند و کم خونی و بی خوراکی و کار زیاد آن ها را از پای درمی آورد و چنانچه ذکر شد خلیفه و استاد کارگاه به اندک تقصیر کارگر بیچاره را فلک می نمودند و پای او را با چوب سیاه می کرد و حتی پیرمردهای شصت ساله را به عذر دیر آمدن به کارخانه فلک می کردند و چوب می زدند و نیز وضع و رفتار کارگاه های قالی بافی هم با کارگران قالی باف در آن عصر همین طریق بود. من خودم در ایام کودکی از آن وضع خاطره ای دارم که اکنون برای شما شرح می دهم۔ در حدود پنجاه سال قبل بود که من در آن ایام بیش از پنج سال نداشتم یک روز بعدازظهر بود. به اتفاق پدرم که می خواست یک فرد قالی از یکی از استادان این فن بخرد به منزل او رفتیم۔ استاد خانه نبود. ولی کارگاه قالی بافی در همان منزل بود و خلیفه کارگاه که بعد از استاد همه کاره است، به پدرم گفت استاد دنبال یکی از کارگران رفته و چنانچه نيم ساعتی تحمل نمایید می آیید. ما در روی حیاط خانه استاد نشستيم۔
پس از چند دقیقه استاد به اتفاق دو نفر دیگر که یک مرد بیچاره و ژولیده را با طناب بسته بودند وارد شدند و به محض ورود صدا زد تا خلیفه چوب و فلک را بیاورد و آن بدبخت را فلک نمودند و دو نفر یعنی هم استاد و هم خلیفه او را با شدت می زدند که صدای گریه و ناله او به فلک می رفت و من از ترس گریه می نمودم و زیر عبای پدرم پنهان می شدم۔
خلاصه با شفاعت پدرم و عده ای از شاگردان بزرگ کارگاه، استاد دیگر از چوب زدن
***عکس تزئینی است***
(صفحه ۲۵)
صرف نظر نمود و پای او را از فلک بیرون آوردند، ولی باز چند سیلی محکم به او زده و او را در آشپزخانه که دود پهن در آن آدمی را خفه می نمود زندان نمود و درب او را قفل کرد و من چون از آن حال وحشت نموده و گریه زیاد می نمودم پدرم از خریدن قالی صرف نظر نمود و از خانه بیرون آمدیم. پدرم مرا دلداری داد تا وحشت من بر طرف گردید بعد از او سؤال نمودم تقصیر این بیچاره چه بود که آن قدر کتک خورده و بعد هم در آن آشپزخانه کثیف و پر از دود زندانی شد۔ پدرم گفت این مرد اجیر این استاد بوده و چون از بافتن قالی شانه خالی نموده و فرار کرده، استاد وسیله آن دو نفر او را پیدا کرده و مجازاتش می نماید تا دیگر فرار ننماید. به پدرم گفتم اگر او در این آشپزخانه خفه شود؟ جواب داد چون اجیر است و قرارداد نموده، چنانچه بمیرد چندان اهمیتی ندارد. اين وقايع را من هر موقع به یاد می آورم متاثرم و هنوز وحشت آن زمان را فراموش ننموده ام و البته این خاطره ای بود که من دیدم و از این صحنه ها بلکه بدتر از این ها همه روز و همه ساعت سر کارگران بیچاره می آوردند و به اندک تقصیر اطفال معصوم را با چوب سیاه می نمودند و هیچ عدالت خانه هم وجود نداشت تا از ظلم و جور بی حد آن ها جلوگیری نماید و هزاران بچه یتیم بودند که اولیاء آن ها آن اطفال بی گناه را از سن شش سالگی در مقابل وجهی ناچیز به مدت ده الی پانزده سال اجیر می دادند و بعضی از پدر و مادرها که فقیر بودند، از روی اجبار جگرگوشه های خود را در مقابل پول در سن هفت سالگی به کارگاه می فرستادند و چنانچه نزد استاد مقروض می شدند طفل خود را اجیر می دادند و این اطفال مانند بندگان سابق که خرید و فروش می شدند، می بایست مطیع بلاشرط استاد باشند۔ هم آن ها را دست خلیفه یا بر دست کارگاه می داد تا از آن اطفال بی گناه کار بگیرند دیگر تکلیف معلوم بود. آن بی انصاف ها به اندک تقصیری شدیدترین عذاب ها را سر آن بچۀ معصوم درمی آورند.
حکایتی دیگر از ظلم همین خلیفه های کارگاه یاد دارم بی مناسبت نیست تا در اين جا تذکر دهم۔ در محلی که سابقا بنده سکونت داشتم بیشتر خانه های آن کوچه دارای کارگاه قالی بافی بود۔ یک روز صبح موقعی که از خواب بیدار شدیم. صدای هياهو و گریه از کوچه بلند بود. مادرم مراگفت چه خبر است؟ من از خانه بیرون آمدم تا ببینم این صدای گریه و هیاهو چیست تا به او خبر دهم وسط کوچه جمعی کثیر از زن و مرد ایستاده بودند و چند نفر آژدان که از طرف نظمیه آن وقت آمده بودند در بین آن جمعیت بودند. بنده در آن موقع قریب ده سال داشتم و از آژدان می ترسیدم خلاصه فوری برگشتم وبه مادرم گفتم
(صفحه ۲۶)
عده ای جمع شده اند و آژدان ها آمده اند مادرم خودش رفت تا بداند چه خبر است. موقعی که برگشت گفت آخ طفلک ماشو مرده من با این طفل که اسم اصلی او ماشاءالله بود و او هم قریب یازده سال داشت هم بازی و رفیق بودیم و روز جمعه گذشته با هم گردش رفته بودیم. از مردن او متاثر و غمگین شدم از مادرم سوال کردم او همین روز قبل صحیح و سالم بود. پس چه شد که مرد؟ مادرم گفت تقصیر از خلیفه کارگاه بوده طفلک تقصیری نموده، آن ظالم پس از آنکه او را فلک نموده و چوب زده بعدا هم او را در گنجینه کارگاه حبس نموده و چون در آن گنجینه مقداری عرق گوگرد بوده و خلیفه هم متوجه نشده آن عرق گوگرد روی بدن طفل معصوم ریخته و آنی بدنش سوراخ شده و مرده است.
این بود خلاصه ای از وضع کارگر و کارفرمای آن عصر.
(صفحه ۲۳)
در زمان های استبداد در کرمان یک نوع شال های بسیار ظریف و عالی بافته می شد که شهرت جهانی داشت و با شال کشمیر هم طراز بود و در ترکیه و قفقاز مشتری داشت و
(صفحه ۲۴)
همه ساله مقدار قابل ملاحظه ای به آن کشورها حمل می شد و برای بافت و تهیه آن هم کارگر و هم کارفرما زحمات طاقت فرسایی را متحمل می شدند و چون در آن زمان حکومت استبدادی بود کارگران را بسیار اذیت می نمودند و مزد ناچیزی به آن ها می دادند. کودکان معصوم و حتی زن و مردهای بزرگ زیر دست و پنجه کارفرمایان و خلیفه های بی انصاف کارگاه اسیر و زبون و بیچاره بودند و در زیر شلاق و چوب و فلک آن ها جان می دادند از این گذشته وضع کارگاه بسیار بد و مدت کار بسیار طولانی بود نور خورشید به کارگاه نمی تابید و کارگران بیچاره می بایست اذان صبح در کارگاه حاضر و مشغول بافتن باشند و ظهر هم فقط به اندازه یک مختصر خوردن غذایی به مدت ربع ساعت راحتی داشتند و باز مشغول کار بودند تا غروب آفتاب، خلاصه کارگر شال باف نور آفتاب و فضای آزاد را غیر از روزهای تعطیل مانند جمعه و ایام قتل و عیدها نمی دید از این لحاظ رنگ کارگران همیشه زرد و ضعیف و مانند مرده ها می بودند که در قبر زنده شده و گریخته باشند و اغلب در جوانی یا خودشان می مردند و یا وسیله تریاک انتحار می نمودند و کم خونی و بی خوراکی و کار زیاد آن ها را از پای درمی آورد و چنانچه ذکر شد خلیفه و استاد کارگاه به اندک تقصیر کارگر بیچاره را فلک می نمودند و پای او را با چوب سیاه می کرد و حتی پیرمردهای شصت ساله را به عذر دیر آمدن به کارخانه فلک می کردند و چوب می زدند و نیز وضع و رفتار کارگاه های قالی بافی هم با کارگران قالی باف در آن عصر همین طریق بود. من خودم در ایام کودکی از آن وضع خاطره ای دارم که اکنون برای شما شرح می دهم۔ در حدود پنجاه سال قبل بود که من در آن ایام بیش از پنج سال نداشتم یک روز بعدازظهر بود. به اتفاق پدرم که می خواست یک فرد قالی از یکی از استادان این فن بخرد به منزل او رفتیم۔ استاد خانه نبود. ولی کارگاه قالی بافی در همان منزل بود و خلیفه کارگاه که بعد از استاد همه کاره است، به پدرم گفت استاد دنبال یکی از کارگران رفته و چنانچه نيم ساعتی تحمل نمایید می آیید. ما در روی حیاط خانه استاد نشستيم۔
پس از چند دقیقه استاد به اتفاق دو نفر دیگر که یک مرد بیچاره و ژولیده را با طناب بسته بودند وارد شدند و به محض ورود صدا زد تا خلیفه چوب و فلک را بیاورد و آن بدبخت را فلک نمودند و دو نفر یعنی هم استاد و هم خلیفه او را با شدت می زدند که صدای گریه و ناله او به فلک می رفت و من از ترس گریه می نمودم و زیر عبای پدرم پنهان می شدم۔
خلاصه با شفاعت پدرم و عده ای از شاگردان بزرگ کارگاه، استاد دیگر از چوب زدن
***عکس تزئینی است***
(صفحه ۲۵)
صرف نظر نمود و پای او را از فلک بیرون آوردند، ولی باز چند سیلی محکم به او زده و او را در آشپزخانه که دود پهن در آن آدمی را خفه می نمود زندان نمود و درب او را قفل کرد و من چون از آن حال وحشت نموده و گریه زیاد می نمودم پدرم از خریدن قالی صرف نظر نمود و از خانه بیرون آمدیم. پدرم مرا دلداری داد تا وحشت من بر طرف گردید بعد از او سؤال نمودم تقصیر این بیچاره چه بود که آن قدر کتک خورده و بعد هم در آن آشپزخانه کثیف و پر از دود زندانی شد۔ پدرم گفت این مرد اجیر این استاد بوده و چون از بافتن قالی شانه خالی نموده و فرار کرده، استاد وسیله آن دو نفر او را پیدا کرده و مجازاتش می نماید تا دیگر فرار ننماید. به پدرم گفتم اگر او در این آشپزخانه خفه شود؟ جواب داد چون اجیر است و قرارداد نموده، چنانچه بمیرد چندان اهمیتی ندارد. اين وقايع را من هر موقع به یاد می آورم متاثرم و هنوز وحشت آن زمان را فراموش ننموده ام و البته این خاطره ای بود که من دیدم و از این صحنه ها بلکه بدتر از این ها همه روز و همه ساعت سر کارگران بیچاره می آوردند و به اندک تقصیر اطفال معصوم را با چوب سیاه می نمودند و هیچ عدالت خانه هم وجود نداشت تا از ظلم و جور بی حد آن ها جلوگیری نماید و هزاران بچه یتیم بودند که اولیاء آن ها آن اطفال بی گناه را از سن شش سالگی در مقابل وجهی ناچیز به مدت ده الی پانزده سال اجیر می دادند و بعضی از پدر و مادرها که فقیر بودند، از روی اجبار جگرگوشه های خود را در مقابل پول در سن هفت سالگی به کارگاه می فرستادند و چنانچه نزد استاد مقروض می شدند طفل خود را اجیر می دادند و این اطفال مانند بندگان سابق که خرید و فروش می شدند، می بایست مطیع بلاشرط استاد باشند۔ هم آن ها را دست خلیفه یا بر دست کارگاه می داد تا از آن اطفال بی گناه کار بگیرند دیگر تکلیف معلوم بود. آن بی انصاف ها به اندک تقصیری شدیدترین عذاب ها را سر آن بچۀ معصوم درمی آورند.
حکایتی دیگر از ظلم همین خلیفه های کارگاه یاد دارم بی مناسبت نیست تا در اين جا تذکر دهم۔ در محلی که سابقا بنده سکونت داشتم بیشتر خانه های آن کوچه دارای کارگاه قالی بافی بود۔ یک روز صبح موقعی که از خواب بیدار شدیم. صدای هياهو و گریه از کوچه بلند بود. مادرم مراگفت چه خبر است؟ من از خانه بیرون آمدم تا ببینم این صدای گریه و هیاهو چیست تا به او خبر دهم وسط کوچه جمعی کثیر از زن و مرد ایستاده بودند و چند نفر آژدان که از طرف نظمیه آن وقت آمده بودند در بین آن جمعیت بودند. بنده در آن موقع قریب ده سال داشتم و از آژدان می ترسیدم خلاصه فوری برگشتم وبه مادرم گفتم
(صفحه ۲۶)
عده ای جمع شده اند و آژدان ها آمده اند مادرم خودش رفت تا بداند چه خبر است. موقعی که برگشت گفت آخ طفلک ماشو مرده من با این طفل که اسم اصلی او ماشاءالله بود و او هم قریب یازده سال داشت هم بازی و رفیق بودیم و روز جمعه گذشته با هم گردش رفته بودیم. از مردن او متاثر و غمگین شدم از مادرم سوال کردم او همین روز قبل صحیح و سالم بود. پس چه شد که مرد؟ مادرم گفت تقصیر از خلیفه کارگاه بوده طفلک تقصیری نموده، آن ظالم پس از آنکه او را فلک نموده و چوب زده بعدا هم او را در گنجینه کارگاه حبس نموده و چون در آن گنجینه مقداری عرق گوگرد بوده و خلیفه هم متوجه نشده آن عرق گوگرد روی بدن طفل معصوم ریخته و آنی بدنش سوراخ شده و مرده است.
این بود خلاصه ای از وضع کارگر و کارفرمای آن عصر.
منبع
کتاب تاریخ کرمان
مولف: محمود متدین(همت)
نوبت چاپ: چاپ هفتم
سال نشر: 1389
ناشر: انتشارات گلی